۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غبارِ نشسته روی روزها» ثبت شده است

میگذره...

اگر از حال این روزهام بخوام بگم...

گرسنگی دائمی که دلم نمیخواد چیزی بخورم. اگر بخورم نهایت ۴-۵ قاشق، بعدشم باید حالت تهوع و سنگینی رو تا چند ساعت تحمل کنم.

از بوها نگم...! نمیتونم آشپزی کنم چون بوی هر غذایی حالم رو بهم میزنه، از بوی ظرف های کثیف نمیتونم برم طرف سینک. اگه همسری همکاری نمیکرد خونمون دیگه جای زندگی نبود!

بی اعصاب، کم طاقت، خسته و کلافه ام.

نمیدونم چطور قراره روزای جدید درسی رو شروع کنم‌... منی که حتی حوصله شنیدن یه آهنگ تا آخر رو ندارم، چجوری سر کلاس ها دووم بیارم؟ تازه درسم بخونم... کارامم پیش ببرم...!

خدایا خودت کمک کن...

+ ببخشید دز بدحالی این پست زیاد بود... تو این دو هفته اخیر، خیلی بهم سخت گذشته واقعا :(

  • Lady Emelie
  • Wednesday 14 Farvardin 98

حساسیت

یه وقتایی هست که آدم خیلی نازک میشه... خیلی خیلی حساس...
از یه حرف دیشب، تا 2 بیدار موندم. از اون کامنت صبح، حالم گرفته شد و حالا دوباره با یه شوخی ساده، بغض گلومو گرفته...
نازک شدم روی همه چیزای ساده و بدون اهمیت...
یه نازک شکننده...
  • Lady Emelie
  • Wednesday 6 Tir 97

بدون واسطه

فکر میکنم برای اولین باره که درکم نکردی... خب شایدم حق داشته باشی، شاید من خوب توضیح ندادم، شاید...

ولی خواستم بگم اولین بار بود. تو کسی هستی برام که همه ی دیوارهای دورم رو میشکنی و حصار نامحسوس کلمات رو کنار میزنی و بدون هیچ واسطه ای میفهمی منو. 
اولین بار بود که حتی سعی نکردی، اولین بار بود که کارم احمقانه بود به نظرت. 
چه اولین سختی...
 
  • Lady Emelie
  • Monday 4 Tir 97
اینجا یک امیلی از روزهای رنگی اش مینویسد! :)

* عنوان وبلاگ، نام یکی از داستان های جناب فاکنر.