۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های یک ذهن وراج» ثبت شده است

یه پایان بد

یه کاری میکنم که ازم متنفر بشی و توی دلم هزار بار ازت عذرخواهی میکنم. ولی میدونی، خیلی لازمه که ازم بدت بیاد که دوستم نداشته باشی. 
گاهی آدما بچه میشن، گاهی خودشونو گول میزنن و تو حسابی بچه شده بودی، هر چقدر هم میخواستم بهت بگم، توجیه میکردی چیزی رو که هم من خوب میدونسم هم خودت.
بهت نمیگم متاسفم از کاری که کردم در عوض لبخند میزنم...
  • Lady Emelie
  • Monday 4 Tir 97

فراموش شدن...

چند روزی هست که وبلاگ قدیمی رو بستم،  اما نه خبری، نه سراغی.. خلوت و سوت و کور. البته از کسی نه دلخورم نه طلبکار. حتی درک میکنم. 

اما حسی که الان دارم، سوای همین این هاست. حسِ فراموش شدن...

  • Lady Emelie
  • Monday 4 Tir 97
اینجا یک امیلی از روزهای رنگی اش مینویسد! :)

* عنوان وبلاگ، نام یکی از داستان های جناب فاکنر.